۳۵ مطلب توسط «حائری» ثبت شده است

بیا عاشقی را رعایت کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم 
ز یاران عاشق حکایت کنیم 

از آن ها که خونین سفر کرده اند 
سفر بر مدار خطر کرده اند 

از آن ها که خورشید فریادشان 
دمید از گلوی سحر زادشان 

غبار تغافل ز جانها زدود 
هشیواری عشقبازان فزود 

عزای کهنسال را عید کرد 
شب تیره را غرق خورشید کرد 

حکایت کنیم از تباری شگفت 
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند 
دل عاشقی را به دریا زدند 

ببین خانقاه شهیدان عشق 
صف عارفان غزلخوان عشق 

چه جانانه چرخ جنون می زنند 
دف عشق با دست خون می زنند 

سر عارفان سرفشان دیدشان 
که از خون دل خرقه بخشیدشان 

به رقصی که بی پا و سر می کنند 
چنین نغمه عشق سر می کنند

«هلا منکر جان و جانان ما 
بزن زخم انکار بر جان ما 

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است 
که بی زخم مردن غم عاشق است 

بیار آتش کینه نمرود وار 
خلیلیم! ما را به آتش سپار

در این عرصه با یار بودن خوش است 
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم 
به رسم شهیدان تکلم کنیم 

مگو سوخت جان من از فرط عشق 
خموشی است هان! اولین شرط عشق 

بیا اولین شرط را تن دهیم 
بیا تن به از خود گذشتن دهیم 

ببین لاله هایی که در باغ ماست 
خموشند و فریادشان تا خداست 

چو فریاد با حلق جان می کشند 
تن از خاک تا لامکان می کشند 

سزد عاشقان را در این روزگار 
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم 
که آلاله ها را حمایت کنیم 

حمایت ز گل ها گل افشاندن است 
همآواز با باغبان خواندن است

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

حافظ

به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم

که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ

بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین

دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز

که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

پرواز

 کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

به جرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بس که دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزینسان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر میباید اندوخت

حدیث زندگی میباید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحربازی های گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دامها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

خداحافظی...

آواز عاشقانۀ ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده دردلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد،کس به داغ دل باغ ،دل نداد
ای وای،های های عزا در گلو شکست
"بادا "مباد گشت "مباد ا"به باد رفت
"آیا "زیاد رفت و"چرا "در گلو شکست
فرصت گذشت وحرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم

بغضم امان نداد وخدا ... در گلو شکست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

عشق علیه السلام

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود، هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام
ساقی بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!
از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حرّ توام، اذن بده یا امام!
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنَک پایان من، در غزلی ناتمام


علیرضا قزوه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

باران بهار

چند وقت است دلم می گیرد 
دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد
مثل این است که دارد کم کم 
هستیَم رنگ عدم می گیرد
دسته ی سینه زنی در دل من 
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام، یعنی باران بهار 
هم نمی گیرد و هم می گیرد
بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق، حرم را به خدا 
به خود عشق قسم می گیرد


قیصر امین بور

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

تکرار غم

عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
ای مسافر به گلاب نگَهَم خواهم شُست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
مگر ای دشت عطش نوش! گناهی داری؟
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد
تو به پا خیز و بخواه از دل من، برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو بر می خیزد
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی تَر نیزار تو بر می خیزد
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات
که از آن بوی علمدار تو بر می خیزد
پاس می دارمت ای یاس که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو بر می خیزد
ای که یک غافله خورشید به خون آغشته
با مداد از لب دیوار تو بر می خیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم؟
عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد


سعید بیابانکی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

حجّ پاکبازان

چشمه چشمه می جوشد خون اطهرت اینجا 
کور می کند شب را زخم خنجرت اینجا
چشمه چشمه می جوشد از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا
می‏رسد به گوشم گرم بانگ خطبه‏ای پرشور
خطبه‏‏ای که بعد از تو خوانده خواهرت اینجا
از فرات می‏جوشد موج و می‏زند بوسه
بر کرانه ی خشکِ حلق و حنجرت اینجا
در فضا عجب حزنی موج می زند امشب
شیهه می کشد اسبی روی پیکرت اینجا
این فرشته­ی وحی است وحی تازه آیا چیست؟!
روی نیزه می خواند آیه­ای سرت این جا
کیست این که ناآرام در خرابه می گرید؟
موج می­زند در خون، چشم دخترت این­جا
کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب می‏شود از نو سهم مادرت اینجا
یک نهال بارآور غَرس می‏شود در خاک
قطع می‏شود دستی از برادرت اینجا
حجّ ناتمام تو راز دیگری دارد
در غدیر خم جاری­ ست حجّ آخرت اینجا
این ضریح شش گوشه، حجّ پاکبازان است
آب می‏شوم از شرم در برابرت اینجا


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

تن بی سر

بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل های تَرَش، برگ و بَرَش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ؟ 
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند 
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که 
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب، تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ 
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

سعید بیابانکی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

کنکور/ آقای ابوالقاسمی

-        « زود باش. دارم از دلهره میمیرم.»

-        « صبرکن پسر. تحمل داشته باش. سمیعی آرش.سمیعی سارا. سمیعی سامان. سمیعی­پور احمد...»

-        « اِ ! بابا ردش کردی. اصلاً حواست نیست. قبول شدم!»

-        « آره! قبول شدی. سمیعی سامان. خدایا شکرت. بالاخره سامانِ من هم دانشجو شد.»

     پدر روزنامه را لوله کرد و همراه پسرش سوار زانتیای خود شدند.

     پیکان قراضهای نگه داشت. جوانی پیاده شد و سمت دکهی روزنامهفروشی رفت. پس از چند دقیقه دوباره سوار ماشین شد. به پدرش گفت:« بابا! مژده بده. قبول شدم.» پدر گفت: « حالا مطمئنی؟ اشتباه نمیکنی؟»

-        « نه بابا! با جفت چشمهام دیدم. نوشته بود سمیعی سامان.»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
حائری