۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه کوتاه» ثبت شده است

کنکور/ آقای ابوالقاسمی

-        « زود باش. دارم از دلهره میمیرم.»

-        « صبرکن پسر. تحمل داشته باش. سمیعی آرش.سمیعی سارا. سمیعی سامان. سمیعی­پور احمد...»

-        « اِ ! بابا ردش کردی. اصلاً حواست نیست. قبول شدم!»

-        « آره! قبول شدی. سمیعی سامان. خدایا شکرت. بالاخره سامانِ من هم دانشجو شد.»

     پدر روزنامه را لوله کرد و همراه پسرش سوار زانتیای خود شدند.

     پیکان قراضهای نگه داشت. جوانی پیاده شد و سمت دکهی روزنامهفروشی رفت. پس از چند دقیقه دوباره سوار ماشین شد. به پدرش گفت:« بابا! مژده بده. قبول شدم.» پدر گفت: « حالا مطمئنی؟ اشتباه نمیکنی؟»

-        « نه بابا! با جفت چشمهام دیدم. نوشته بود سمیعی سامان.»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳
حائری

بدبختی/آلن ای مایر

از دردی که تمام تنم را گرفته بود، بیدار شدم و پرستاری را دیدم که کنار تخت من ایستاده.

گفت : " آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان سالم به در برده اید. اما حالا این جا در امان هستید، توی این بیمارستان."

با صدای ضعیفی پرسیدم : " من الان کجا هستم؟ "

گفت : "ناکازاکی"

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳
حائری