۱۷ مطلب با موضوع «اشعار معاصر» ثبت شده است

دو بیتی های عاشورایی

سرّ مگو

گر بر ستم قرون برآشفت حسین (ع)

بیداری ما خواست، به خون خفت حسین (ع)

آن جا که زبان محرم اسرار نبود

با لهجۀ خون سرّ مگو گفت حسین (ع)

..............................................

فرات لبیک

بشتاب برادر دلیرم! بشتاب

عباس تویی، تازه فراتی دریاب!

چون بود شهید عشق در کرب و بلا

لب تشنۀ لبیک، نه لب تشنه ی آب

..............................................

سؤال

هر دم که ز کارزار برمی گردی

شوریده و بی قرار بر می گردی

این بار کدام لاله ات پرپر شد

کاین گونه شکسته وار بر می گردی؟

..............................................

قنوت

دریا به طلب از برهوت تو گذشت

یک قافله نعره در سکوت تو گذشت

آن روز اگرچه تشنه بودی، اما

صد رشته قنات در قنوت تو گذشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

خداحافظی...

آواز عاشقانۀ ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده دردلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد،کس به داغ دل باغ ،دل نداد
ای وای،های های عزا در گلو شکست
"بادا "مباد گشت "مباد ا"به باد رفت
"آیا "زیاد رفت و"چرا "در گلو شکست
فرصت گذشت وحرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم

بغضم امان نداد وخدا ... در گلو شکست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

عشق علیه السلام

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود، هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام
ساقی بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!
از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حرّ توام، اذن بده یا امام!
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنَک پایان من، در غزلی ناتمام


علیرضا قزوه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

باران بهار

چند وقت است دلم می گیرد 
دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد
مثل این است که دارد کم کم 
هستیَم رنگ عدم می گیرد
دسته ی سینه زنی در دل من 
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام، یعنی باران بهار 
هم نمی گیرد و هم می گیرد
بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق، حرم را به خدا 
به خود عشق قسم می گیرد


قیصر امین بور

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری

تکرار غم

عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
ای مسافر به گلاب نگَهَم خواهم شُست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
مگر ای دشت عطش نوش! گناهی داری؟
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد
تو به پا خیز و بخواه از دل من، برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو بر می خیزد
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی تَر نیزار تو بر می خیزد
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات
که از آن بوی علمدار تو بر می خیزد
پاس می دارمت ای یاس که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو بر می خیزد
ای که یک غافله خورشید به خون آغشته
با مداد از لب دیوار تو بر می خیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم؟
عشق هر روز به تکرار تو بر می خیزد


سعید بیابانکی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حائری

حجّ پاکبازان

چشمه چشمه می جوشد خون اطهرت اینجا 
کور می کند شب را زخم خنجرت اینجا
چشمه چشمه می جوشد از دل زمین هر شب
خون اصغرت آن جا، خون اکبرت اینجا
می‏رسد به گوشم گرم بانگ خطبه‏ای پرشور
خطبه‏‏ای که بعد از تو خوانده خواهرت اینجا
از فرات می‏جوشد موج و می‏زند بوسه
بر کرانه ی خشکِ حلق و حنجرت اینجا
در فضا عجب حزنی موج می زند امشب
شیهه می کشد اسبی روی پیکرت اینجا
این فرشته­ی وحی است وحی تازه آیا چیست؟!
روی نیزه می خواند آیه­ای سرت این جا
کیست این که ناآرام در خرابه می گرید؟
موج می­زند در خون، چشم دخترت این­جا
کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب می‏شود از نو سهم مادرت اینجا
یک نهال بارآور غَرس می‏شود در خاک
قطع می‏شود دستی از برادرت اینجا
حجّ ناتمام تو راز دیگری دارد
در غدیر خم جاری­ ست حجّ آخرت اینجا
این ضریح شش گوشه، حجّ پاکبازان است
آب می‏شوم از شرم در برابرت اینجا


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

تن بی سر

بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل های تَرَش، برگ و بَرَش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ؟ 
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند 
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که 
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب، تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ 
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

سعید بیابانکی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری