بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
حائری

روی ما را علی مزن به زمین!

علی ای منتهای صبر و یقین  
ای زبان خدا، خلاصه دین

روح سبز دعا، عبادتِ سرخ
ای گلستان حق زتو رنگین

هر سحر پلک می زند بر هم  
در هوای تو، صبح مهرآیین

تا که در سایه ات شود روشن  
چشمه آفتاب روشن بین

چیست گردون مگر عنایت تو  
که بگردند آسمان و زمین

ای به پای تو ایستاده فلک  
کهکشان از تو گشته صدرنشین

برگی از نوبهار رأفت توست  
سدره المنتهی، بهشت برین

ای شهادت به آبروی تو سرخ  
ای به قاموس خون شهیدترین

کمترین بنده ات «جوانمردی» است 
ای کریم ای خدای مرد گزین

مهر و مه وامدار مهر تواند  
روشن از توست چشمه پروین

از نگاه سحر چنین پیداست  
داغ عشق تو را زده به جبین

با تو در کام کودکانِ یتیم  
تلخی روزگار شد شیرین

تا تو بودی علی، شبی نگذاشت  
سر بی شام بر زمین، مسکین

نه خدایی تو نه فروتر از آن  
نیست ادراک من فراتر از این

به یقین بعد از آفرینش تو  
آمد از جانب خدا تحسین!

چون توانم زچند و چون تو گفت  
چند گویم تو را چنان و چنین

دلم از کوچه های شک برگشت  
با تو رفتم به ماورای یقین

شدم آماج تیر عشق و جنون  
تا برآمد کمان غم ز کمین

دل من بود و زخمهای عمیق  
دل من بود و آتشی سنگین

یک شب آن شب که می رسید به عرش 
از دلم ناله های زار و حزین

گفتم ای دل چه می کنی با غم  
گفت حال مرا مپرس و مبین

زان که بیماری ام ز بیدردی است  
درد و غم می دهد مرا تسکین

غم عشق علی دوای من است  
سرخوشم با غمی چنین شیرین

نام پاکش چو بر لب آوردم  
شد مشامم ز دوست عطرآگین

ای علی جز تو کیست شافع خلق 
نزد خالق به روز بازپسین

در همان روز ناگزیر که هست  
در کفم نامه ای سیاه ترین

روز آتش، که عاشقان غمت  
در پناه تواند سایه نشین

من چه دارم به جز عنایت تو؟!
روی ما را علی مزن به زمین

 

ناصر فیض

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
حائری

مجبور می شوم کفنم را عوض کنم!

باید که شیوه­ سخنم را عوض کنم

شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده­ ام

آن­گه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه­ یک دوست سر زدم

این بار  شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به این­جای شعر من

وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در برم

گفتی که جامه­ کهنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زلف یار

پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود

با ید تمام آنچه منم را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست

روزی که شیوه سخنم را عوض کنم

***

باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش

جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

مرگا به من! که با پر طاووس عالمی

یک موی گربه وطنم را عوض کنم

وقتی چراغ مه شکنم را شکسته ­اند!

باید چراغ مه شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت ماشین  نشسته­ ام

امروز می­ روم لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد

روزی هزار  بار فنم را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند

باید برادران زنم را عوض کنم!

دارد قطار عمر کجا می­ برد مرا؟


یارب! عنایتی!  ترنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

ناصر فیض

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
حائری

دو بیتی های عاشورایی

سرّ مگو

گر بر ستم قرون برآشفت حسین (ع)

بیداری ما خواست، به خون خفت حسین (ع)

آن جا که زبان محرم اسرار نبود

با لهجۀ خون سرّ مگو گفت حسین (ع)

..............................................

فرات لبیک

بشتاب برادر دلیرم! بشتاب

عباس تویی، تازه فراتی دریاب!

چون بود شهید عشق در کرب و بلا

لب تشنۀ لبیک، نه لب تشنه ی آب

..............................................

سؤال

هر دم که ز کارزار برمی گردی

شوریده و بی قرار بر می گردی

این بار کدام لاله ات پرپر شد

کاین گونه شکسته وار بر می گردی؟

..............................................

قنوت

دریا به طلب از برهوت تو گذشت

یک قافله نعره در سکوت تو گذشت

آن روز اگرچه تشنه بودی، اما

صد رشته قنات در قنوت تو گذشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

بیا عاشقی را رعایت کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم 
ز یاران عاشق حکایت کنیم 

از آن ها که خونین سفر کرده اند 
سفر بر مدار خطر کرده اند 

از آن ها که خورشید فریادشان 
دمید از گلوی سحر زادشان 

غبار تغافل ز جانها زدود 
هشیواری عشقبازان فزود 

عزای کهنسال را عید کرد 
شب تیره را غرق خورشید کرد 

حکایت کنیم از تباری شگفت 
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند 
دل عاشقی را به دریا زدند 

ببین خانقاه شهیدان عشق 
صف عارفان غزلخوان عشق 

چه جانانه چرخ جنون می زنند 
دف عشق با دست خون می زنند 

سر عارفان سرفشان دیدشان 
که از خون دل خرقه بخشیدشان 

به رقصی که بی پا و سر می کنند 
چنین نغمه عشق سر می کنند

«هلا منکر جان و جانان ما 
بزن زخم انکار بر جان ما 

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است 
که بی زخم مردن غم عاشق است 

بیار آتش کینه نمرود وار 
خلیلیم! ما را به آتش سپار

در این عرصه با یار بودن خوش است 
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم 
به رسم شهیدان تکلم کنیم 

مگو سوخت جان من از فرط عشق 
خموشی است هان! اولین شرط عشق 

بیا اولین شرط را تن دهیم 
بیا تن به از خود گذشتن دهیم 

ببین لاله هایی که در باغ ماست 
خموشند و فریادشان تا خداست 

چو فریاد با حلق جان می کشند 
تن از خاک تا لامکان می کشند 

سزد عاشقان را در این روزگار 
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم 
که آلاله ها را حمایت کنیم 

حمایت ز گل ها گل افشاندن است 
همآواز با باغبان خواندن است

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

حافظ

به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم

که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ

بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین

دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز

که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

پرواز

 کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

به جرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بس که دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزینسان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر میباید اندوخت

حدیث زندگی میباید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحربازی های گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دامها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

خداحافظی...

آواز عاشقانۀ ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده دردلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد،کس به داغ دل باغ ،دل نداد
ای وای،های های عزا در گلو شکست
"بادا "مباد گشت "مباد ا"به باد رفت
"آیا "زیاد رفت و"چرا "در گلو شکست
فرصت گذشت وحرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم

بغضم امان نداد وخدا ... در گلو شکست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

عشق علیه السلام

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود، هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام
ساقی بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!
از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حرّ توام، اذن بده یا امام!
عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنَک پایان من، در غزلی ناتمام


علیرضا قزوه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حائری

باران بهار

چند وقت است دلم می گیرد 
دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد
مثل این است که دارد کم کم 
هستیَم رنگ عدم می گیرد
دسته ی سینه زنی در دل من 
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام، یعنی باران بهار 
هم نمی گیرد و هم می گیرد
بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق، حرم را به خدا 
به خود عشق قسم می گیرد


قیصر امین بور

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حائری