توسط گروه اول دانش آموزان کلاس 202 نوشته می شود

 که  فصل اول آن توسط  علی شجایی ،

فصل دوم را رامین ضیایی ،

 و فصل سوم به صورت مشترک توسط دانش آموزان

آگاه ابراهیمی و مهدی شریفی نوشته شده

 و در این پنجره قرار گرفته است .



به نام خدا

فصل اول -تقاص هولناک-:

  زندگی به هیچ کس وفا نکرده و درنهایت همه جسم خود را ترک کرده اند ولی اندوه برای بازماندگان همیشه به جا می ماند، و من این را به خوبی درک می کنم و بارها و بارها این را به چشم خود دیده ام ولی میدانم که انسان باید با قدرت با مشکلات مواجه شود، و اگر فشار های زندگی تو را نابود نکند، از تو انسانی قوی تر میسازد...

  پسربچه ای نه ساله بودم در روستایی دور افتاده، خانه مان بالای کوه بود و تمام روستا‌ را زیر پایم احساس میکردم. روستایی که همیشه سرسبز بود، خانه ما کوچک بود ولی شادی و طراوت درآن موج میزد. تمام زندگی من در همان روستا ختم می شد، زندگی ای که انگار در نه سالگی فصل آخرش را نوشتند.

  من با پدر و مادر و خواهر دو ساله ام زندگی می کردم و پدرم عادت داشت همیشه مرا همراه خود به مزرعه پایین کوه ببرد، اما آن روز، آن روز با همیشه فرق داشت. هیچ چیز عادی نبود. نمی دانم چرا ولی مادرم راضی نمی شد که با پدرم بروم.

همه چیز بد یومن بود، و شاید فقط به نظر من بد یومن بود. به هر حال آغاز زندگی سخت من از همان روز شروع شد، در راه خانه دود همه جا را گرفته بود. حالا چشم، چشم را نمی دید، کم کم فهمیدم چه شده. خانه مان آتش گرفته بود، پدرم که دلهره در چشمش موج میزد به من گفت فرارکنم. و انگار من راهی نداشتم جز اینکه از همه چیز دل بکنم و بروم، فقط بروم، به مقصد نا معلوم و هدف نا مشخص. دویدم و هرچه جلوتر میرفتم، بیشتر از حقیقت آگاه می شدم. همه ی این ها کار سربازان شاه بود، از زمانی که به یاد دارم روستای ما با شاه مشکل داشته و بارها و بارها روستای مارا تهدید کرده بود.

  حالا من دو راه داشتم، یا مثل بزدل ها فرار می کردم و یا می ماندم و می جنگیدم. نه، من نمی توانستم همه چیز را رها کنم. باید برمیگشتم، ولی لحظه ای که برگشتم درد را در وجودم احساس کردم و چشمانم سیاهی رفت.

.

.

.

  وقتی بیدار شدم در کلبه ای قدیمی و آشنا بودم، از جا بلند شدم.

_ بخواب، هنوز خیلی زوده.

صدای دوست پدرم بود، او مردی ثروتمند و خوش قلب بود و در شهر زندگی میکرد. قبلا او هم در روستا زندگی میکرد، ولی آن طور که به خاطر دارم، تمام دارایی اش را فروخت تا جایی دورتر از روستا خانه داشته باشد. پدرم می گفت برای فرار از دست شاه این کار را کرده.

از او پرسیدم: پدرم کجاست؟ خانواده ام کجا هستند؟

با اندوه پاسخ داد: تقصیر من بود، من باعث شدم که سربازان شاه به روستا بیایند و ...

دیگر نتوانست ادامه بدهد و رفت. نمی خواستم حقیقت را باور کنم. به خودم اطمینان دادم که خانواده ام زنده هستند، اما میدانستم که حقیقت این نیست. دراز کشیدم و قبل از اینکه مجال فکر کردن داشته باشم به خواب رفتم.

حالا من خانواده ی جدیدی داشتم، یک برادر و پدر و مادری جدید و زندگی جدیدی داشتم،  و گذشته ای که با دروغ پاک شده و دیگر وجود نداشت.

   دیگر من مردی شده بودم و هفت سال از آن واقعه گذشته بود. ولی این هفت سال فقط آرامش قبل از طوفان بود. زخم قدیمی من دوباره سر باز کرده بود. دوست پدرم که من او را مثل پدرم دوست داشتم برای اولین بار حاضر شد تمام حقیقت را به من بگوید. او به من در رابطه با ظلم های شاه گفت، درباره نا عدالتی هایش، و درباره پدرم، و اینکه او برای از دست افراد شاه به روستای ما پناه آورده بود و به خاطر او من زندگی ام را از دست دادم. هر چقدر بیشتر میگفت، آتش خشم و نفرت بیشتر در من زبانه می کشید.

  و بزرگترین اشتباه عمرم را کردم. آشوب به پا کردم و غرورم مقابل دیدم را گرفته بود. از خانه بیرون دویدم. تنها چیزی که در مقابل چشمانم بود خون بود و خشم و انتقام. به سمت سربازانی که در میدان شهر بودند دویدم و آنچه در دلم از پادشاه، غده کینه ای را جمع کرده بود ابراز کردم. سربازان شاه به من حمله کردند و دوست پدرم مانند سپر مقابل من ایستاد، و من برای بار دوم خانواده ام را از دست دادم و تنها باز مانده همان برادرخوانده ام بود، باید فرار میکردم، این بار نه برای ترس از مرگ یا سربازان شاه، این بار باید از خودم فرار میکردم.

فصل دوم -سرزمین دو رو-:

دویدم. نیرویی که در پاهایم بود از نفرتی به وجود آمده بود که داشت آتشم میزد. نفرت از خودم. نفرت از غرورم. فقط میدویدم و تنها چیزی که به آن فکر نمیکردم مقصد بود.لحضه ای ایستادم تمام زندگی بدیومنم از جلوی چشمانم گذشت. از آن آتشی که خانواده اولم را سوزاند تا آن غرور که خانواده دومم را سوزاند. برگشتم.

برگشتم خیلی از خانه دور شده بودم من بالای یک تپه بودم و روستا پایین تپه حدود چند فرسنگ دور تر بود. نمی دانستم باید چه کنم. برگردم یا نه. حالا چهره آن شهر باری از اندوه و خجالت را برای من به ارمغان می آورد. پس برگشتم و راهم را ادامه دادم

چند قدم که برداشتم چیزی زیر پایم شکست. نگاه کردم. یک جمجه بود. ترس بدنم را بردشت. چند قدمی به عقب سکندری خوردم. هر نقطه ای از زمین تکه ای از اسکلت انسان افتاده بود. جلو تر سخره ای بود که روی آن چیزی هک شده بود. رفتم تا آن را بخوانم و با هر قدم دلم میلرزید که نکند اتفاقی بیافتد.

جلو رفتم  و آن را خواندم.

به نام خداوند زیبایی های راستین

سلام بر تو که این کتیبه را میخوانی. بدان که در پس این تپه سرزمینیست که چشم هر جنبنده ای را به خود میگیرد و خاکش به خاطر زمین های سرسبزش و معادن پر جواهرش دامن گیر است. این ها که میبینی که بر زمین ریخته اند روزگار این سرزمین چنین بر سرشان آورده چرا که هر کس پا در این سرزمین بگزارد زندگیش در راه زیبایی های این سرزمین به باد میرود. پس اگر بر این سرزمین ورود میکنی. فریبش نخور.

یاحق

من از خودم مطمئن بودم که فریب هیچ چیز را نمیخورم زیرا سختی ها تجربه های زیادی داشته ام. رفتم اما برای دومین بار نه آن سرزمین بلکه غرورم مرا زمین زد و شیفته آن سرزمین شدم. آنجا مکانی بود که رویا به واقعیت پیوند میخورد. یک روز به باغ پر از میوه میرفتم و روز دیگر از بین جواهران کنار رود چند تایی را جدا میکردم. روزگار سپری کردم و دو یا سه ماه در آنجا بودم. شاید هم یک سال. آنقدر شفته آن جا شده بودم که زمان برایم مهم نبود. اما...

 

اما یک شب خوابی دیدم. بر روی همان قله ای ایستاده بودم. چند پادشاه در جلوی من زانو زده بودند. یکی چینی و یکی ترک. یکی پارس و یکی مغول. شش سردار که معلوم بود از بزرگان جنگند در پشت سرم ایستاده بودند و در پایین قله لشکری بزرگ از اقوام مختلف ایستاده بودند. همه داد میزدند و فریاد شادی سر میدادند. یکی از سردارن که ردا و ریشی بلند داشت و معلوم بود دانای سرداران است جلو آمد و دست من را گرفت. به من گفت: از دل سیاهی بیرون بیا تا جهان را از دل سیاهی بیرون بیاوری.

از خواب پریدم. صبح بود. اما آن سرزمین زیبا حالا سیاهی پیش نبود. حالا یاد آن کتیبه میافتادم یاد آن اسکلت ها و ... یاد غرور بی جایم که مرا به این سرزمین کشاند. باز هم میدویدم به سمت آن تپه. انگار لحظاتی که داشتم از شهر فرار میکردم داشت باز هم تکرار میشد. همان نفرت ها. همان فکر ها. همان ...

به بالای تپه رسیدم باز هم لحظه ای ایستاده و به تمام خوشی های بیهوده ام در این سرزمین فکر. انگار این تپه لحظاتی انسان را از حرکت می ایستاند تا با به یاد آوردن بدی های گذشته خوبی هایی را برای آینده به ارمغان بیاورد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل سوم -تحقق یک آرزو-:

کم کم به دروازه شهر نزدیک میشدم. دیگر آن بوی شیرینی قدیمی در شهر نبود. آن صفای همیشگی نبود. در این هر بود که من نیمی از امیدم را از دست دادم و نیمی دیگر در همین چند ساعت پیش از دست داده بودم حالا بدون ذره ای امید در حال رفتن به سمت خانه پدرخوانه ام بودم که به احتمال زیاد فقط آن بردار دوست داشتنیم در آن خانه بود. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که چگونه از بار آن خجالت شانه خالی کنم که به در خانه رسیدم. در زدم. پیرمردی در را باز کرد و قبل از این که بخواهم سلام کنم. در را بست. صدای نفسش از پشت در می آمد. مثل این که پشت در جبهه گرفته بود. گفتم: تویی برادر... نگهان در را باز کرد و گفت. اگر منظورت آن پسره است، که از غصه مرگ پدر و مادرش دیوانه شد مرد. حالا از جلوی چشمام دور شو.

حالا دیگر امیدی برای از دست دادن نداشتم. دیوانه وار به هر جایی میرفتم در هر خانه ای را میزدم تا یک شب در آنجا استراحت کنم قبل از سلام کردن مرا رد میکردند و حتی هیچ فروشنده ای هم جنسش را به من نمیداد. شب شد و باران گرفت. داشتم از سرما یخ میزدم. نه از سرمای کوچه و خیابان ها و نه حتی از سردیی که مردم آنجا پیدا کرده بودند. بلکه از سرمایی که در وجودم پیچیده بود. سرمایی که علتش نبودن امید بود.

ساعتی گذشت که ناگهان دستی مرا بلند کرد و کشان کشان برد. صورتش را نمیدیدم اما گرمای دستانش داشت بر سرمای وجودم قلبه میکرد. خوابم برد. وقتی بلند شدم در کنار یک شومینه بودم. پیرمردی بلندم کرد دارویی در دهانم ریخت. وقتی چهره اش را دیدم به واقعیت و جهت مندی تمام آن اتفاقات بد پی بردم. همان پیرمردی بود که مرا در خواب، از خواب غفلت بیدار کرد. با همان ریش و ردای بلند. عقب عقب رفتم.

گفت: نترس من مثل آن مردم نیستم که هر مهمانی را از در خانه ام رد کنم. البته مقصر آنها نیستند. یک روز آن پادشاه ظالم از اینجا رد شد و این شهر را به بدبختی کشید و از آن به بعد مردم با هر فرد جدیدی بد خلقی میکنند. من از طرف آنان معذرت خواهی میکنم.

من گفتم: نه من از رفتار آنان این طور نشدم. شما... من شما را در خواب دیدم. و خواب را برایش تعریف کردم. با بیان هر کلمه تنفش تند تر میشدو چهره اش تغییر می کرد. وقتی صحبتم تمام شد. انگار سال هاست منتظر این لحظه است. دوید کتابی از کتاب خانه اش برداشت. پرده ها را کشید و با حول جلوی من نشست

گفت: اسم من رهدین است. من از بچه گی در پی این بودم که خلقت این جهان چگونه است و این که انسان چگونه موجودی است. در ان راه به توانایی هایی دست یافتم که همه و همه توسط عقل انسان صورت میگیرد چرا که عقل انسان جلوه ای از خداست. و جلوه ای از بینهایت همان بینهایت است. پس به این مقام رسیدم اما هر روز از ظلم و بیدادی این پادشاهان ظالم می رنجیدم. روزی که خواستم بروم و با این ظلم بجنگم فهمیدم که فردی به دنیا آمده که چنین کاری را خواهد کرد نشانه اش همان خوابی است که تو دیدی. پس بدان که از همین سن بیست سالگی بار سنگینی به دوش توست. تو باید با پادشهان بجنگی و جهان را از ظلم آن ها نجات دهی و در این راه من یکی از شش سردار هراه تو ام و از آن چیزی که در طول این زندگی آموختم در طی یک سال آینده به تو می آموزم بعد باهم برای همراه کردن پنج سردار به سفری میرویم. اولین سردار جهانگیر است. او از بزرگترین فرماندهان جهان است. بعد از راضی کردن او از او رسم شمشیر زنی و تیر اندازی و تدابیر نظامی یاد میگیری و بعد باهم به سفر میرویم. سردار بعدی وَحمان نام دارد. او از بدو تولد در جنگل زندگی میکرده. او از قوی ترین مردان شناخته نشده درجهان است. تو از او رسم زندگی در شرایط سخت یاد میگیری و خو گرفتن با طبیعت را می آموزی. بعد از آن موبد بزرگ زتشت، مرید را ملاقات میکنیم. او سال ها درس ادیان مختلف دیده تجربه ای را از نیروهایی دارد که برپایه الاهیت است. پس در پیش او دین و نیرو های الهی می آموزی. سپس به پیش کاوه میرویم. او بر ساخت هر سلاحی که در جهان ساخته شده واقف است و پهلوان ترین فرد در بین ایرانیان و حتی جهانیان است. در پیش وی رسم پهلوانی و ساخت سلاح می آموزی و بعد در آخر به پیش فردی میرویم که جهان را زیر پا گذاشته ببر تمام زبان ها و نقشه های جهان تسلط دارد. رسم سفر و جهان نوردی و زبان از او یاد میگیری. بعد تو شخصی میشوی که هر پادشاهی در جهان در مقابل تو زانو میزند. بعد در شرق دریای خزر و در دره ی بزرگی جمعیتی از گوشه گوشه جهان جمع شده اند که شمار آن ها به ده هزار میرسد و بعد با این لشکر جهان را در دست میگیری. شاید حالا این ها برایت تصویری رویایی بیشتر نباشد اما هر چه جلو میرویم به واقعیتش پی میبری.

سر جایم خشکم زده بود و فقط به یک نقطه نگاه میکردم. نمیتوانم تفکرم را توصیف کنم چون تنها چیزی که از ذهنم میفهمیدم هیچی بود.

در این هنگام رهدین بلندم کرد و گفت آموزش یک ساله ما از همین الان شروع میشود.