. . . . .
فردا صبح نوید زودتر از خواب بیدار شد و چون جمعه بود و مدرسه هم تعطیل بود خواست تا به همان حفره ای که دیروز در آنجا افتاده بود برود برای همین لباس هایش را پوشید و از خانه بیرون رفت . وقتی که به آنجا رسید آرام آرام سعی کرد وارد حفره شود. مواظب بود که پایش لیز نخورد سرانجام از حفره عبور کرد و به همان جایی که دیروز از خواب بیدار شده بود رسید. اینبار سعی کرد که دوری در آن محله بزند تا با آنجا آشنا شود که ناگهان با ساختمانی تمیز روبرو شد از روی حس کنجکاوی وارد ساختمان شد و با پلکلنی بلند روبرو شد و از پلکان بالا رفت با چند در روبرو شد وارد اولین در از سمت راست شد که یک کتابخانه ی عظیم را جلوی خودش دید از تعجب دهانش باز ماند تا حالا انقدر کتاب را یک جا ندیده بود کمی گشت تا شاید بتواند کتابی پیدا کند که به دردش بخورد اما چیزی پیدا نکرد شاید هم کتاب ها چون می توانستند سر نخ باشند ان ها در قسمت دیگری قرار داشتند به هر حال در ان کتابخانه دور زد و از در خارج شد وارد در بعدی که شد با صحنه ی عجیبی روبرو شد اتاق پر از نقاشی های دوره ی هخامنشیان بود از کوروش و داریوش گرفته تا حمله ی اسکندر و انقراض هخامنشیان. میخواست وارد اتاق سوم شود که ناگهان فکری به سرش زد که نکند این جا همان زیرزمین باستانی است!!ولی به خودش گفت:این چه فکر مسخره ایه اگه پیدا کردنش به همین اسونی ها بود که تا الان صدبار پیداش کرده بودند. وقتی وارد اتاق سوم شد صندوق هایی را دید که برای باز کردنش به رمز های مخصوص نیاز داشت چون می ترسید داریوش پیدایش شود به اتاق دوم رفت تا مقداری از ان تصویر ها بردارد و همراه خود ببرد تا بتواند سرنخی جدید پیدا کند میخواست چند عکس را بردارد اما بصورت اتفاقیبه به ذهنش یک ایده ی جدید خطور کرد و اصل این ایده از انجا به ذهن نوید رسید که یادش افتاد دوربین عکاسیش را همراه خودش اورده است و ان ایده ان بود که از ان تصویرها عکس بگیرد تا داریوش متوجه نشود که به انجا رفته است.
رفت تا عکسش را بگیرد و بعد از گرفتن چند عکس بی هوش شد و وقتی به هوش امد دید که در یک سطل زباله در وسط شهر است و هوا هم تاریک شده بود . بدون فکر کردن بلند شد و می دانست اگر دیر به خانه برود برایش درد و سر می شود وبه همین دلیل با نهایت سرعت به خانه برگشت.
وقتی به خانه رسید کمی استراحت کرد و موقع خواب که خواست بخوابد با خودش گفت به ان عکس ها با دقت نگاه کنم تا بتوانم فردا جریان را طوری به سهیل و شهاب و بقیه توضیح دهم که ان ها باورشان شود . رفت به سراغ دوربینش ولی ان را پیدا نکرد خیلی گشت اما اثری از دوربین نبود. کل شب ناراحت بود چون علاوه بر این که زحماتش بر باد می رفت نمی دانست جواب پدرش را چه بدهد چون دوربینش هم گران بود و هم نو. ناگهان به این فکر فرو رفت که شاید دوربینش در سطل اشغال افتاده باشد.فردا به ان خیابان رفت تا دوربینش راپیدا کند اما اثری از دوربین نبود.
با خودش کلی فکر کرد که کجا دوربینش را گم کرد اما دلیلی پیدا نمی کرد یا شاید هم بهتر است بگوییم دلیلی نداشت که با فکر کردن به جایی برسد چون در اصل ماجرا از این قرار بود که رفتگری ان را پیدا کرد و چون دوست داشت به مردم لطف کند تصمیم گرفت به دنبال صاحبش باشد شاید اگر تا ان موقع دنبال صاحب دوربین می گشت نوید را پیدا کرده بود و نوید می توانست به دوستانش بقبولاندکه به خواسته شان خیلی نزدیک شده اند .
شاید از خودتان بپرسید چطور رفتگر نوید را پیدا نکرد ؟ خوب مسلما این هم دلیلی دارد چون داریوش از این موضوع با خبر شد خواست دوربین نوید را از او بگیرد تا هم پدر و مادرش با او دعوا کنند هم به ان فسقلی اجازه ندهند هر کاری که دلش می خواهد را انجام دهد و سریع دست بکار شد و چاره ای پیدا کرد و بدون تلف کردن وقت به خیابان رفت و به رفتگر گفت که این دوربین برای من است تا ان دوربین را بگیرد همان زمان فکری به ذهنش رسید که دوربین را بسوزاند اما وقتی نگاهی به رفتگر کرد دلش برای او سوخت و طوری با مهربانی ان را به رفتگر هدیه داد که انگار دوربین واقعا واسه ی خودش است.
چند ساعت بعد نوید به اطراف ان محله زندگی داریوش رفت تا بیش تر بگردد تا اینکه با مقداری خاکستر روبرو شد ظاهرا که خاکستر و باقی مانده دوربین بود و او خیلی ناراحت شد و سریع به خانه اش برگشت و تمام راه گریان بود حتی فردا به مدرسه هم نرفت اما چطور می شود مگه داریوش دوربین را به ان رفتگر نداد !مگه میشود !نوید بد بخت هم خبر نداشت که ان قسمت های سوخته ی یک دوربین قدیمی است چون داریوش یک دوربین قدیمی و خراب رارا سوزاند تا نوید چنین فکر ابلهانه ای کند.
نوید خیلی به هم ریخته ببود و از شب تا صبح با خودش می گفت :حالا چطور شهاب وسهیل حرفم را باور می کنند ! اخه من چرا باید این قدر بد بخت باشم ! داشت دیوونه میشد که به این نتیجه رسید تا موضوع را برای معلم تاریخ تعریف کند اما اخه این تصمیم هم توش کللللی مشکل بود ! چون معلم نه هدف نوید و بقیه را نمی دانست هم اینکه باورش نمی شد نوید بتونه چنین کاری رو انجام بده . ولی خدایی اگر معلم تاریخ این فکر هم می کرد حق داشت چون بالاخره اونا از نظر معلم یه فسقلی بیش تر نبودند ...........
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.