. . . . .
........
وقتی نوید چشم خود را باز کرد خود را در جایی پر از خانه های خشتی و کاهگلی دید که همه
-ی خانه ها کوچک و فقط سه برج بزرگ در آن مکان وجود داشت که برج بسیار بلند بود و
نوید تا به حال به عمرش هم چنین برج بلندی ندیده بود علاوه بر یک برج بلند و وسیع و یک
برج وسیع نیز در آن جا بود اما هیچ فردی جز نوید در آنجا نبود نوید خیلی ترسیده بود او
ناگهان صدایی را از برج شنید.آرام آرام به سمت برج رفت سردر برج با خطی عجیب چیزی نوشته شده بود نوید چیزی از آن نفهمید برای همین به راه خودش ادامه داد.برج بسیار متروک بود و بر ترس نوید افزود.نوید از پله ها بالا میرفت که ناگهان سایه ای را دید و آن را دنبال کرد همین طور که آن را دنبال میکرد ناگهان چیز سرد و تیزی را بر گلوی خودش حس کرد.به عقب برگشت.مردی بلند قد لاغر و کثیف را دید که انگار یک سال است که به حمام نرفته است.آن مرد پرسید:تو دیگه کی هستی؟اینجا چی کار میکنی؟
نوید از ترس لال شده بود که ناگهان آن مرد سوالش را با داد پرسید و نوید به خودش آمد و گفت:من.من نویدم(من من کنان این جمله را گفت)و خیلی اتفاقی وارد اینجا شدم.آن مرد که انگار خیالش آسوده شد پرسید:تنهایی؟ نوید گفت:آره.آن مرد گفت:چگونه به اینجا آمده ای؟ نوید گفت:چیز زیادی یادم نمی آید داشتم با دوستانم راه میرفتم که ناگهان حفره ای را دیدم از آن به بعد دیگر چیزی یادم نمی آید.آن مرد گفت:همراهم بیا.
در حین راه رفتن بودند که ناگهان نوید پرسید:اسم تو چیست؟ آن مرد پاسخ داد:داریوش. همینطور در حال راه رفتن بودند که ناگهان دقیقا همان جایی که نوید غش کرده بود سبز شدند. داریوش پرسید:اینجا همون جاییه که غش کردی؟ نوید گفت:آره. داریوش گفت:خب حالا از همون راهی که اومدی برگرد و دیگه این ورا پیدات نشه و به هیچکس درباره اینجا نگو. نوید پرسید:مگه اینجا کجاست که من نباید دربارش به هیچکسی نگم. داریوش گفت:دیگه بیشتر از این نپرس. ناگهان سهیل داد زد و گفت:نوید. نوید برگشت و دید سهیل دارد به سمتش میاید سریع رویش را برگرداند تا داریوش را ببیند که ناگهان صحنه عجیبی را دید. هیچ اثری از داریوش نبود. وقتی که سهیل به نوید رسید پرسید:کجا بودی بابا یک ساعت داشتم دنبالت میگشتم. نوید که انگار خشکش زده بود اصلا حواسش به سهیل نبود که ناگهان سهیل داد زد. نوید به خودش آمد و گفت: چیه؟چی شد؟ سهیل:یک ساعته که داریم دنبالت میگردیم کجا بودی؟ نوید:داشتم این اطراف میچرخیدم بلکه بتوانم سرنخی از زیرزمین باستانی پیدا کنم؟ سهیل:خب پیدا کردی؟ نوید:نه هیچی نیست شایدم یک افسانه باشه. سهیل:نه باید همین اطراف باشه. نوید:برای امروز بسته بیا برگردیم خونه باز فردا ادامه می دیم.
فردا صبح نوید زودتر از خواب بیدار شد و چون جمعه بود و مدرسه هم تعطیل بود خواست تا به همان حفره ای که دیروز در آنجا افتاده بود برود برای همین لباس هایش را پوشید و از خانه بیرون رفت . وقتی که به آنجا رسید آرام آرام سعی کرد وارد حفره شود. مواظب بود که پایش لیز نخورد سرانجام از حفره عبور کرد و به همان جایی که دیروز از خواب بیدار شده بود رسید. اینبار سعی کرد که دوری در آن محله بزند و با آنجا آشنا شود.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.