. . . . .
آن روز آقای طاهری در مورد یک زیرزمین باستانی و احتمالا تخیلی صحبت کرده بود که قرن های گذشته مردم ایران باستان هنگام حمله اسکندر مجسمه ای از کوروش که از طلا ساخته شده بود و منشور وی در دستش که به دست صنعت گران زبر دست آن زمان ساخته و پرداخته شده بود را در یک زیرزمین پنهان می کنند و تنها مردان شجاع و بی باک و پارسی می توانند به این گنج دست یابند.
}شهاب که نظرات نوید را را راجع به داستان آقای طاهری شنیده بود و فهمیده بود که نوید پسری با جنم و خوش خلق است از فرصت استفاده کرد و از نوید به عنوان مهره ای برای ماجراجویی استفاده کرد. او می خواست مجسمه را پیدا کند و از او به عنوان یک اثر تاریخی به عنوان یکی از مهمترین آثار باستانی استفاده کند البته با توجه به اینکه شهاب روحیه آقای طاهری را می دانست که بسیار ماجراجو است و (معمولا!) راست است شروع به ماجرو جویی کرد البته شهاب بسیار خودخواه بود و اگر نوید کمی غفلت می کرد حتما گول می خورد. شهاب علاوه بر این با وجود پدربزرگ ماجراجو و مطلع نوید بیشتر راجع به این موضوع امیدوار می شد.
اما از آن جایی که نوید راجع به وضعیت درسی شهاب می دانست هفته ی بعد که آقای طاهری از آنها خواست که یک گروه سه نفره برای تحقیق های حوصله سر بر تاریخ تشکیل دهند و نوید به سهیل گفت: سهیل بیا من و تو و کیهان (یک شاگر خوب و درس خوان) هم گروه بشویم.
سهیل: باشه نوید. پس اسم هایمان را به آقای طاهری بده.
-شهاب: نوید بیا گروه بدیم.
-نوید: نه شهاب من با سهیل و کیهان گروه دادم.
-شهاب: اه-توام که اخه اینم گروه شد.
-نوید: دیگه گروهم را دادم.
در همان روز آقای طاهری از دانش آموزان خواست تا راجع به زیر زمین باستانی تحقیق کنند.
سپس شهاب تصمیم کرفت تا به طور نامحسوس راجع به زیر زمین باستانی از طریق نوید
اطلاعات کسب کند.
روزی که گروه نوید در کتابخانه ای مشغول صحبت بودند شهاب در گوشه ای از کتابخانه
نقل قول های نوید از پدربزرگش را می شنید (این کتابخانه مرکز خیلی از کتاب های تاریخی
مهم راجع به حکومت کوروش بود و احتمالا زیر زمین در همین حوالی است.) پس از مدتی
گروه نوید عزم رفتن کردند و شهاب به تعقیب نوید و گروهش پرداختند ناگهان سهیل شهاب
را دید و از اینکه شهاب تعقیبشان می کرده بسیار عصبانی شد و شهاب را گرفت و تا جایی
که جان در بدن داشت شهاب را می زد و کیهان سعی می کرد که سهیل و شهاب را از هم دور
کند تا جایی که دور شهاب و سهیل شلوغ شد و نوید در جمعیت گم شد و ناگهان نوید حفره ای
تاریک را دید و کنجکاو شد و رفت تا ببیند درون حفره چیست که ناگهان نوید غش کرد .
وقتی نوید چشم خود را باز کرد خود را در جایی پر از خانه های خشتی و کاهگلی دید که همه
-ی خانه ها کوچک و فقط سه برج بزرگ در آن مکان وجود داشت که برج بسیار بلند بود و
نوید تا به حال به عمرش هم چنین برج بلندی ندیده بود علاوه بر یک برج بلند و وسیع و یک
برج وسیع نیز در آن جا بود اما هیچ فردی جز نوید در آنجا نبود نوید خیلی ترسیده بود او
ناگهان .... { آروین فیروزفر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.