-         خداحافظ مامان

-         خداحافظ پسرم ، مواظب خودت باش

صدای بوق سرویس نوید از بیرون در می آمد و نوید هم عجله داشت پس هر چه سریعتر به سمت در دوید. وقتی در سرویس را باز کرد سلام کرد و با روحیه و با نشاط به آقای راننده سلامی کرد، البته که آقای راننده جواب درست و درمانی نداد اما او باز هم روحیه خود را از دست نداد. اولش کسی را در سرویس ندید اما وقتی کمی بیشتر دقت کرد در صندلی جلو پسری کوتاه را دید. اول سلام کرد، بعد از مدتی که دیگر داشت حوصله اش سر می رفت سرش را به سمت پسرک کرد و با احتیاطی محسوس از او پرسید ؟

-         سلام .... من اسمم نویده و اولین ساله که شیراز اومدیم فکر کنم .... فکر کنم می تونیم دوست های خوبی با هم باشیم

-         سلام، من هم اسمم سهیله و خیلی دوست دارم که بیشتر با هم آشنا بشیم

-         حالا از این موضوع ها که بگذریم می تونی کمی در مورد معلم های مدرسه کمی صحبت کنی تا بتونم کمی بیشتر بشناسمشون

-         حتما ولی اولش بگو تو تو چه کلاسی هستی

-         خب این طور که مامانم می گفت تو کلاس 2/8 هستم

-         واقعا چه جالب من هم همین طور پس اصلا می تونیم کنار همدیگر هم بنشینیم

در این میان آقای راننده ترمزی کرد و کمی در اتوبان شهید فهمیده دنده عقب آمد و گفت : اه، کمی اروم تر حواسم پرت شد.

 سهیل با اشاره ای به نوید فهماند که این راننده کمی عصبی است ونباید خیلی به او توجه کرد، علیرغم این اشاره هردو آرام تر به صحبت خود ادامه دادند.

-         مثلا معلم تاریخ، کمی عصبی است و کمی هم خیالباف، حالا زنگ اول خودت می بینی می فهمی.

-         معلم ریاضی و شیمی چه طور، اخه.... اخه از تو چه پنهون که می کمی تو این دو درس ضعیفم.

-         نه، من که با هاشون خوب کنار میایم

نوید با خیالی آسوده دیگر چیزی نگفت و هردو نمی دانستند که امروز چه اتفاقاتی پیش می آید که حتی ممکن است آن ها را به زمان های دور ببرد

نیم ساعت بعد از سوار شدن نوید به سرویس هردو از سرویس پیاده شدند و تشکر مختصری هم از آقای راننده کردند.

     چیزی نگذشته بود که صدایی بم سهیل را صدا کرد و بعد هم دستی از پشت گردنش را گرفت، سهیل همان لحظه متوجه شد که این کار کار شهاب است که باز جو گیر شده است ولی چیزی نگفت و خودش را به زور جدا کرد.

     نوید اولش خیلی ترسید و دو قدمی از شهاب دور شد ولی خودش را کنترل کرد و سعی کرد نترسد.

-         نکن شهاب دیگه خسته شدم از این کارات

-         باشه بابا، حالا نمی خواد گریه کنی اه

سهیل به خودش امد و خواست که شهاب را به نوید معرفی کند بعد با یک پوزخند شهاب را به نوید معرفی کرد اولش شهاب فکر نمی کرد که نوید پخی باشد اما صبح روز بعد که نوید نظراتش را در مورد حرف های آقای طاهری معلم مجنون تاریخ باستان! گفت و صحبتی که با پدربزرگش داشت شهاب از او خوشش آمد و در ذهنش به یک بچه با جنم تبدیل شد.

آن روز آقای طاهری در مورد یک زیرزمین باستانی و احتمالا تخیلی صحبت کرده بود که قرن های گذشته مردم ایران باستان هنگام حمله اسکندر مجسمه ای از کوروش که از طلا ساخته شده بود و منشور وی در دستش که به دست صنعت گران زبر دست آن زمان ساخته و پرداخته شده بود را در یک زیرزمین پنهان می کنند و تنها مردان شجاع و بی باک و پارسی می توانند به این گنج دست یابند.